ارام تا دم مرگ رفت وبرگشت .در این گیر ودار پسر خاله شهاب از زنش جدا شد واختلافشون سر این بودکه زنه لیسانس گرفته بود ورفته بود سرکار وهر روز تو سر شوهرش میزد که تو دیپلمه ای ومن لیسانس دارم وحقوق ثابت دارم وتو جمع روم نمیشه بگم شوهرم دیپلمه است و....وبعد از مدتی ازهم جدا شدن.شهابم تحت تاثیر این مسایل وترس از اینکه شادی هم یه همچین راهی رو نره وغر غرهای مادرش ،شروع کرد سر ناسازگاری گذاشتن که من نمیخوام تو ادامه تحصیل بدی ومگه من وضعم بده چه نیازی به درامد تو دارم ،ارام مادر میخواد واگر بچه طوریش بشه همش تقصییر تو هست.یه روز خواهرم اومد وگفت دیگه جون به لب شدم میخوام ترک تحصیل کنم.
خواهرم تعریف کرد که مدام شهاب اذیت میکنه،میگه چرا مااغلب غذای گرم نداریم ،چرا نمیای بریم سفر،چرا مهمونی نمیریم،چرا مهمونی نمیدیم،باید کل فامیلو دعوت کنیم،باید عروسیا وعزا ها رو بدون استثنا بریم وخلاصه مدام ایراد میگیره ومگه ما چند سال جونیم الان باید جونی کنیم دوستام همه درحال رستوران رفتن وگشت وگذارن ولی تو همش چسبیدی گوشه خونه.من الان زن میخوام من الان همراه میخوام.بهش میگم تو که شرایط منو میدونستی و وقتی ازدواج کردیم همه چیو قبول کردی الان چرا زدی زیر همه چی.من با یه بچه کوچیکه ضعیف که خیلیم بدخوابه دارم سر میکنم،تو دیگه بیشتر فشار نیار ولی بازم همون حرفا رو میزنه.در ضمن آرامم خیلی گریه میکنه خیلی ناارامی میکنه شب نخوابی داره منو از پا درمیاره درسامم سنگینه شهابم هیچ کمکی نمیکنه.دوستام میگن ازش جدا شو ولی دلم نمیخواد ازش جدا بشم عاشقشم بدون اون نمیتونم زندگی کنم با تمام اذیتاش بازم هربار میبینمش دلم براش پرمیکشه،نمیتونمم از بچم یه لحظه جداشم عاشق هردوشونم.اگر بچه رو ازم بگیرن چکار کنم.مادرشوهرم گفته اگر بخوای جدا بشی من بچه رو نگه میدارم.نمیدونم چرا الان نگه نمیداره ولی حاضره من جدا بشم بعد نگه داره.مدام داره ،چوب لا چرخ میکنه .از این ناراحته که داماداش اجازه ندادن دختراش ادامه تحصیل بدن وسر کار برن،تلافیشو داره سرمن درمیاره،توقع داره منم مثل دختراش باشم.7
مادرم نشست وخواهرمو نصیحت کرد گفت اینهمه سال با سختی درس خوندی وتلاش کردی حیفه درستو رها کنی باید قوی باشی.هرزندگی پستی وبلندی داره،سختی داره.بچه بزرگ کردنم سخته،تو دختر منی باید مثل من قوی باشی،یادت نیست من شما رو چطور بزرگ کردم.وقتی بچه بودین ومریض میشدین اونم تو شهرستانا غریب ودور افتاده چکار میکردم ،یادته همین جهان چقدرزود سرما میخورد تبش سریع میرفت بالا واحتمال تشنج داشت یافوری حالت خروسک میشد ونفسش بالا نمیومد.دکتر اغلب دور وبرمون نبود بابا میرفت سر کار هفته به هفته نمیومد،من یه کلاه بافتنی مشکی میکشیدم رو موهام اورکت سبز جیب دارباباتو میپوشیدم(از اون اورکت سبز شیش جیبا که اون زمانا اغلب مردا داشتن) که کسی متوجه نشه یه خانم تنهام با سه تا بچه ،یه چماق میزاشتم کنار دستم که خدای نکرده نامردی مزاحممون شد از خودمون دفاع کنم، مینشستیم تو رنو ومیرسوندمش بیمارستان اونم نه بیمارستان دوخیابون اونورتر،گاهی مجبور بودم تا شهر بعدی یکساعت، یکساعت ونیم رانندگی کنم وسط برف وبوران ومه .ولی تمام اون دوران یک لحظه به خودم نگفتم نمیتونم،نمیشه،بریدم یا کم آوردم یا چرا شوهرم نیست چرا کسی همراهیم نمیکنه.همیشه به این فکر میکردم این مسیر رو باید برم رو به جلو،من خدا رو دارم راهمو هموار میکنه.توهم باید مثل من باشی ،اینکه مادرشوهرم چوب لا چرخم میکنه،شوهرم سنگ اندازی میکنه و...نباید دلسردت کنه.حالا به شهاب پیشنهاد بده بچه رو بزارین پیش من ،من طول هفته رو چشمام نگهش میدارم آخر هفته یاشما بیاین ببینیدش یا ما میاریمش.ولی شهاب قبول نکرد وگفت اونطوری دیگه ماچه پدر ومادری هستیم ومن نمیتونم هفته به هفته بچمو نبینم.آخرش مادرم گفت اون چهار روزی که درس وکار داری من میام خونتون نگهش میدارم.دوهفته ای رفت وهمه چی آروم بود ولی باز شهاب تحت تاثیر حرفای مادرش واطرافیان شروع کرد به ناسازگاری
شبا میگفت میخوایم بریم مهمونی خونه دوستامون ،یا میخوایم بریم خونه مادرم یا خواهرم اینا وشبم همونجا میخوابیم.در واقع میخواست مادرمم کوتاه بیاد ومجبور بشه شبا خونشون نمونه ودلسرد بشه ونره دیگه کمک خواهرم واینطوری به هدفش که ترک تحصیل خواهرم بود برسه...8
...